« تو نمیتونی »
« بیعرضه دستوپا چلفتی »
« خاک بر سرت »
« تو هیچی نمیشی »
همه ما بچه که بودیم، شاید نه به این غلظت اما این حرفها را میشنیدیم. خودتان را وقتی بچه بودید، تصور کنید (واقعاً تصور کنید):
پوست نرم و لطیفتان، بوی خوب تنتان، برق و شیطنت چشمهایتان، بازوهای لختتان، دستهای کوچیکتان را که مشت کردید و دارید بالبال میزنید. آن موقع شما نمیتوانستید تحلیل کنید و همه اینها را که میشنیدید عین واقعیت میدانستید.
وقتی میگفتند «تو نمیتونی» باورتان این میشد که نمیتوانید. «تو هیچ چی نمیشی» برای آن بچه یعنی هیچ چیز نمیشود. و وقتی میگفتند «خاک بر سرت» آن کوچولو به این نتیجه میرسید، که باید بمیرد.
”شاید اغراق نباشد، اگر بگوییم ناخودآگاه مهمترین بحث در روانشناسی است. ریشه بسیاری از مشکلاتمان و هر چیزی که باعث رنج ما میشود از مسائل درون ناخودآگاهمان نشات میگیرد. برای شخصی که در توسعه فردی خودش کار میکند، یادگیری مباحث ناخودآگاه اهمیت ویژهای دارد. ”
خب اگر این باورهای به شدت منفی که عمیقاً درون شما شکل گرفته است و باورتان شده است، روز و شب جلوی چشمتان باشند چه میشود. فرض کنید هر کاری میخواهید بکنید یکی در ذهنتان بگوید «نمیشه. تو نمیتونی» و بدتر از آن اینکه خودتان هم این را قبول دارید. خب آن وقت چه میشود؟
متأسفانه باید بگم یا از اضطراب میمردید یا خودتان را میکشتید!!
اما خب متأسفانه یا خوشبختانه ذهن ما خیلی باهوشتر از این حرفهاست. ذهن ما برای حفظ بقا همه این باورهای منفی در مورد خودمان و دیگران را درون یک صندوقچه میگذارد و درآن را میبندد و آن را یک کنجی که عمراً دستتان به آن نرسد، میگذارد . به این صندوقچه ناخودآگاه میگویند.
بعد از فروید اصلاً نمیشود در مورد روان آدمها صحبت کرد و از این صندوقچه مهم چیزی نگفت.
درست است که افکار و عقاید درون آن صندوقچه در یک کنجی هستند اما داستان اینجاست که در آن صندوقچه خیلی محکم نیست و به محض اینکه یک سری اتفاقها پیش میآید، گوشه در آن صندوقچه باز میشود و این افکار بیرون میآیند.
آن موقع است که نقش واقعی خودشان را نشان میدهند.
آن موقع است که دیوانه میشوید.
از خودتان و بقیه بدتان میآید.
میخواهید آدمها را خفه کنید.
داد میزنید، دعوا میکنید و میخواهید از «این زندگی سگی راحت بشوید»
اما خب یه نگهبانی آنجا هست به اسم خودآگاه که یکی از مهمترین وظیفههایش این است که نمیگذارد این فکرهای درون صندوقچه بیرون بیایند.
همینطور که مشغول جدل بین خودتان و بقیه هستید، نگهبانی که مثلا به چرت بعد از نهار مشغول بوده با سر و صدایی که راه انداختید، بیدارمیشود و وقتی با این اوضاع درهم برهم روبرو میشود. خیلی سریع نسبت به تک تک افکار عکس العمل نشان میدهد و همه افکار را به درون صندوقچه برمیگرداند و در صندوقچه را محکم میبندد.
در این شرایط شما یک نفس راحتی میکشید و به خودتان میگویید: «چه مرگم شده بود؟. دیوونه شده بودما!» آدمها تا ندانند که ناخودآگاه چی هست و چه کار میکند و چه کاری باید باهاش بکنند، بعید است بتوانند تغییرات اساسی در زندگیشان بدهند. درصورتی که تجربه ای از جدلهای خودآگاه و ناخودآگاه خود دارید با ما درمین بگذاریدو شما بگویید دوست دارید در ادامه به چه موضوعی پرداخته شود